هر چند مال من نشدی اما ازت خیلی چیزا یاد گرفتم..
یاد گرفتم بخاطر کسیکه دوسش دارم باید دروغ بگم
یاد گرفتم هیچ وقت هیچ کس ارزش دل شکستن غرورو نداره
یاد گرفتم تو زندگیم وقتی فهمیدم یکی چقدر دوسم داره هر روز به هر بهانه ای دلشو بشکنم
یاد گرفتم گریه های هیچ کس رو باور نکنم
یاد گرفتم هر روز دم از عاشقی بزنم ولی خودم عاشق نباشم
کاشکی دیروز با همدیگه سوار قایق میشدیم
دور از نگاه آدما هر دومون عاشق میشدیم
کاشکی تو هوای عاشقی لیلی و مجنون میشدیم
باد که تو دریا می وزید با هم پریشون میشدیم
کاشکی میشد با همدیگه ،، با همدیگه دعا کنیم
خدای آسمونارو به یک زبون صدا کنیم
بگیم خدای مهربون ما رو از هم جدا نکن
هرگز به عشق دیگری ما رو تو مبتلا نکن
بیشتر از آنچه نصور کنی دوستت دارم ، بیشتر از انچه باور داری عاشق تو هستم ، بیشتر از هر عشقی به تو عاشقترم و بیشتر از هر دیوانه ای مجنون تو هستم عزیزم من محتاج تو هستم و بدون تو رندگی برای من مفهومی جز تاریکی و سیاهی ندارد دوستت دارم چونکه میدانم تو نیز مرا دوست میداری .دوستدارم چونکه مرا باور داری و مرا لایق آن قلب پر از محبتت میدانی تنها آرزویم اینست که تا آخرین لحظه زندگیم در کنار تو باشم و جز این از خدای خویش هیچ آرزویی ندارم
عزیزم این قلب کوچک و شکسته و پر از عشق من تنها هدیه ای است از طرف من به تو از تمام دنیا تنها همین قلب کوچک را دارم همین و بس ..
عزیزم تا پایان با تو میمانم چونکه در میان این همه عاشق تو توانستی بمانی با قلبم ،سازی با احساسم ، و درک کنی زندگی ام را ..
عزیزم دوستت دارم چونکه این قلب کوچک و پر از عشق مرا در قلبت طلسم کردی و نگذاشتی هیچکس دیگر قلب مرا از تو بگیرد
آه... .
کاش زمانه این چنین خیانتکار نبود که مرا اینگونه شیفته ی تو نموده کاش تو را ندیده بودم عاشق خنده های تو ،حرف زدنت، خوبیهات نشده بودم تو با کمان ابروهایت تیررا هدف گرفتی بسوی قلب یک عاشق ،یک عاشقی که بی تو ، بی تو در آتش میسوزد
باز هم به تو میگویم دوستت دارم
تو نمیدانی وقتی به این حقیقت یاس آور فکر میکنم که ستارگان ما در کهکشان سرنوشت آنقدر از هم دورند که هرگز با هم جفت نخواهند شد، چقدر در عمق خود فرو میروم ،رویای سبز من میدانم شکوفه های انتظار هرگز میوه نخواهند داد، اگر نهال حضورت را بادهای سهمگین جدایی به راحتی از سرنوشت من ربود ، خیالت چنان در ذهنم ریشه دوانده که هیچ قدرتی توان بر کندنش را ندارد .فکر نکن که از خیال من کوچ کرده ای نه هرگز.. تصویر تو اینجاست در قلب من.. من چنان حضورت را نفس میکشم که گویی در هوای اتاقم جریان داری و این عطر خیال توست که مرا مدهوش کرده من تشنه سراب آمدنت را خواب دیده ام و میدانم که باید اینجا ،در قلب کویر جدایی،آمدنت را به انتظار بنشینم باران حضورت را بر من بباران . خسته ام بس که این شبها به جای تو مهتاب را در آغوش چشمانم گرفتم .برای دستهای یخ زده گرمای آفتاب چاره ساز نیست این دستها بیقرار دستهای تو اند