تو نمیدانی وقتی به این حقیقت یاس آور فکر میکنم که ستارگان ما در کهکشان سرنوشت آنقدر از هم دورند که هرگز با هم جفت نخواهند شد، چقدر در عمق خود فرو میروم ،رویای سبز من میدانم شکوفه های انتظار هرگز میوه نخواهند داد، اگر نهال حضورت را بادهای سهمگین جدایی به راحتی از سرنوشت من ربود ، خیالت چنان در ذهنم ریشه دوانده که هیچ قدرتی توان بر کندنش را ندارد .فکر نکن که از خیال من کوچ کرده ای نه هرگز.. تصویر تو اینجاست در قلب من.. من چنان حضورت را نفس میکشم که گویی در هوای اتاقم جریان داری و این عطر خیال توست که مرا مدهوش کرده من تشنه سراب آمدنت را خواب دیده ام و میدانم که باید اینجا ،در قلب کویر جدایی،آمدنت را به انتظار بنشینم باران حضورت را بر من بباران . خسته ام بس که این شبها به جای تو مهتاب را در آغوش چشمانم گرفتم .برای دستهای یخ زده گرمای آفتاب چاره ساز نیست این دستها بیقرار دستهای تو اند
سلام خوبید ؟
وبلاگتون رو دیدم ، قشنگ بود ولی سعی کنید قالبش رو عوض کنید ، اگه دوست داشتی به منم سر بزنید حدس میزنم از مطالبم خوشتون میاد
mamnoun