می خواهم اینگونه باشم
میخواهم پرنده باشم و بر فراز خیال اسمان دلم پرواز کنم
میخواهم مانند ماهی باشم و در دریای بیکران اندیشه غوطه ور شوم
میخواهم مانند آهو باشم در سرزمین وسیع آرزوهایت بتازم
میخواهم بهار باشم و با خود به هرجا سبزی و نشاط ببرم
میخواهم کوه باشم و در برابر سختی ها و مشکلات ایستادگی کنم
میخواهم مانند تیشه باشم و ریشه های بی محبتی را از جا بر کنم
امشب افسانه هایم تماشایست میخواهم تو را به رویاهایم دعوت کنم تا در آن سکوت و تاریکی قصه غصه های سالهای رنج را برایت به تصویر بکشم کاش سیاهی شب ابدی بود و ستاره ها ماندنی! امشب فرشته های کوچک آرزوهایمان برایمان اسپند دود میکنند.امشب نمیخواهم کسی به کلبه ی رویاهایم بیاید تا با تو به افق دوری که در سالهای انتظار میدیم برسم .
من از یک شکست عاشقانه می آیم
بگذار همه برای این اعتراف تلخ سرزنشم کنند
شکست نه برای پنهان کردن است نه برای پنهان شدن
می گویند از صبح بنویس،از آفتاب و من چگونه از خورشید بنویسم
وقتی تمام وقت باران پنجره ی چشمانم را شسته است
بی ستاره ام و زود با طعم مطهر پاییز
که حضورش تنها معجزه ی لحظه های من ایت
قیمت وفا شدن شاید گران تر از آن است که بهانه ی دوست داشتنی زندگیم از عهده ی داشتنش بر اید
او میگوید و میخندد بی آنکه بداند من گوش میکنم .گریه میکنم. گریه ام را ندید و حرف دلم را نشنید آتش زد و سوزاند بی آنکه بداند آتش برای شعله ور شدن عشق نیاز است و آنگه که آب نباشد خاکستر است خاکسترم را به باد بسپارید تا به او برساند!
و به او بگوید:کسی که عاشقانه دوستش میداشت و به نامش سوگند میخوردحال...
به او بگویید:آیا کسی بود،آیادید؟نه او را ندید او همه را دید ولی او را ندید
آری من برای او هیچ بودم .... .
در تاریکی قلبم انتظار عبور کسی را می کشیدم که در جاده ی قلبم از آن هیچ عابری را نیافتم عبور کند ..
سا لها نشستم و انتظار کشیدم و عابری را نیافتم تا اینکه در چشمان منتظرم تو را یافتم احساس قشنگی داشتم با خود تصمیم گرفتم تا یکی از این کلبه های تاریکی قلبم را در اختیارت بگذارم ولی نمیدانستم تو به این زودی این چراغ کلبه را خاموش میکنی و مرا با تاریکی قلبم رها میکنی حال خودم ماندم و خاطراتم
چه کنم شاید سرنوشت چنین خواست