با سر انگشتان نویسم نامه ای 

تا بخوانی قصه ی پر غصه ی دیوانه ای

جای پای اشک ها بر هر سطور نامه ام

با جوابت چلچراغان میشود ویرانه ام

آنکس که میگفت دوستت دارم عاشق نبود که به شوق من آمده باشد

رهگذری بود که روی برگ های خشک پاییزی راه میرفت صدای خش خش برگ ها همان آوازی بود که من گمان میکردم میگوید

دوست............................. ت دارم

دفتری بود که گاهی منو تو مینوشتیم در آن از غم و شادی و رویاهایمان از گلایه های که ز دنیا داشتیم من نوشتم از تو :که اگر با تو قرارم باشد تا ابد خواب به چشم من بی خواب نخواهد آمد که اگر دل به دلم بسپاری و اگر همسفر من گردی من تو را خواهم برد تا فراسوی خیال تا بر آنجا که تو باشی و من و عشق و خدا.!!!تو نوشتی از من: من که تنها بودم با تو شاعر گشتم با تو گریه کردم با تو خندیدم و و رفتم تا عشق نازنینم

ای یار من نوشتم هر بار با تو خوشبخترین انسانم ...ولی افسوس مدتی هست که دیگر نه قلم دست تو مانده است و نه من

زندگی را دوس دار

چون نگویند که بی کسی

نگویند که نمیخواهی و دوس نداری باشی

چون بر سر لیلی گذشت عمر بی حاصل او چو شود مجنون دیوانه ی او پس بکن شادی به حق داشتنش ب حق دوست داشتن  و داشتنت

وقتی مجنون میکند با نام لیلی عشق بازی  چرا تو میکنی با عشقت بازی

زندگی

زندگی با همه وسعت خویش محفل ساکت غم خوردن نیست

حاصلش تن به قضا دادن به افسردن نیست اضطراب و هوس دیدن و نادیدن نیست

زندگی جنبش جاری شدن است

زندگی کوشش راهی شدن است از تماشا گر آغاز حیات تا جایی که خدا میداند

زندگی چون گل سرخیست پر از خارو پر از برگ و پر از عطر لطیف

یادمان باشد اگر گل چیدیم عطر و برگو گل و خار همه همسایه دیوار به دیوار هم اند