در آغوشم بودی قطره اشکی بر گونه ات لغزید خواستم با انگشتانم آن قطره اشک را پاک کنم اما..
اما آن قطره اشک برای انگشتانم آشنا بود ...آشنا بود ...یادم آمد...
آن هنگام که خداوند تو را می آفرید خاک تو را با اشک های من سرشت .راستی به گونه های خیس من نگاه کن
اشک های من برای انگشتان تو آشنا نیست
مگذار که عشق به عادت دوست داشتند تبدیل شود
مگذار که حتی آب دادن گل های باغچه به عادت آب دادن گل های باغچه تبدیل شود
عشق عادت به دوست داشتن و سخت دوست داشتن است دیگری نیست پیوسته نو کردن خواستنی است که خود پیوسته خواهان نو شدن است
و دگرگون شدن تازگی ذات عشق است و طراوت بافت عشق
چگونه می شود تازگی و طراوت را از عشق گرفت و عشق همچنان عشق بماند
بهت نمیگم دوست دارم ولی قسم میخورم که دوست دارم ,بهت نمیگم هر چی که میخوای بهت میدم چون همه چیزم تویی نمیخوام خوابتو ببینم چون تو خوش از خوابی
اگه یه روز چشمات پر اشک شد و دنبال یه شونه گشتی که گریه کنی صدام کن بهت قول نمیدم که ساکتت کنم اما منم پا به پات گریه میکنم ,اگر دنبال مجسمه سکوت می گشتی صدام کن قول میدم سکوت کنم , اگه دنبال خرانه میگشتی تا نفرتتو توش خالی کنی صدام کن چون قلبم تنهاست ,اگه یه روز خواستی بری قول نمیدم جلوتو بگیرم اما باهات میدوم ,اگه یه روز خواستی بمیری قول نمیدم جلوتو بگیرم اما اینو بدون من قبل از تو میمیرم
تو را میخواهم و دانم که هرگز
به کام دل در آغوشت نگیرم
تویی آن آسمان صاف و روشن
من این کنج قفس مرغی اسیرم
در این فکرم که در یک لحظه غفلت
از این زندان خاموش پربگیرم
به چشم مرد زندانبان بخندم
کنارت زندگی از سر بگیرم
در این فکرم من و دانم که هرگز
مرا یارای رفتن زین قفس نیست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
دگر از بهرپروازم نفس نیست