در آغوش


در آغوشم بودی قطره اشکی بر گونه ات لغزید خواستم با انگشتانم آن قطره اشک را پاک کنم اما..

اما آن قطره اشک برای انگشتانم آشنا بود ...آشنا بود ...یادم آمد...

آن هنگام که خداوند تو را می آفرید خاک تو را با اشک های من سرشت .راستی به گونه های خیس من نگاه کن

اشک های من برای انگشتان تو آشنا نیست

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد