در تاریکی قلبم انتظار عبور کسی را می کشیدم که در جاده ی قلبم از آن هیچ عابری را نیافتم عبور کند ..
سا لها نشستم و انتظار کشیدم و عابری را نیافتم تا اینکه در چشمان منتظرم تو را یافتم احساس قشنگی داشتم با خود تصمیم گرفتم تا یکی از این کلبه های تاریکی قلبم را در اختیارت بگذارم ولی نمیدانستم تو به این زودی این چراغ کلبه را خاموش میکنی و مرا با تاریکی قلبم رها میکنی حال خودم ماندم و خاطراتم
چه کنم شاید سرنوشت چنین خواست