کلاس ادبیات معلم گفت:فعل رفت را صرف کن.
رفتم...رفتی...رفت...
ساکت میشوم و میخندم! ولی خنده ام تلخ میشود استاد داد میزند خب بعد ادامه بده و من میگویم:
رفت...رفت...رفت...
رفت و دلم شکست غم رو دلم نشست رفت و شادیم مرد شور از دلم برد
رفت...رفت...رفت...
و من میخندم و میگویم خنده تلخ من از گریه غم انگیزتر است
کارم از گریه گذشته است به آن میخندم